بدون عنوان
یاسینم گل مامان سه ماهگیت مبارک باشه عزیزم
این روزها روزهای تو هستند...همه چیز تو خونه ی سه نفری ما
ختم میشه به تو...حسابی بغلی شدی و به مامان مجال نمیدی
حتی بره آشپزخونه دلت می خواد همش تو تیررس دیدت باشم
تخت پارکت رو گذاشتیم توی هال و روزها توی اون می خوابی
وشبهامن و تو دوتایی روی تختخواب مامان و بابا می خوابیم.
بابایی بنده خدا هم روزمین می خوابه هرچی به بابا میگم تخت
پارک یاسین به بابا میگم تخت پارک یاسین رو بیاریم اتاق خواب
میگه نه تا عید پیش تو بخوابه.بابایی خیلی دوستمون داره
این روزها هم مثل اینکه یواش یواش می خوای شیر خشک رو
به شیر مامان ترجیح بدیومامانی رو بگریونی از
١٢شب تا غروب روز بعد خوب شیر مامان رو می خوری ولی از
غروب تا آخر شب وقتی می دونی برای شیر دادن بغلت کردم
رو تو از مامان برمی گردونی وحسابی جیغ و داد می کنی
بابایی هم برا اینکه مشغولت کنه بغلت می کنه وتوی خونه
می گردونه و بعد یواشکی می گذاردت بغل من تا می بینی
کجایی ملتمسانه به بابا نگاه می کنی و بغض می کنی انگار
می خوام چی کارت کنم؟خلاصه تمام تلاشمون اینه که
این یه ذره شیر رو هم ازدست ندیم...مامان فدای تو اگه
بدونی چقدر شیر مامانبرات خوبه اصلا ولش نمی کنی.
سه هفته پیش مامان بزرگ بزرگ برات مهمونی گرفته بود که اونجا
با داییعزیز(بزرگ خانواده)عکس گرفتی که یادگاری برات
می گذارم تو وبلاگت جیگر طلا..
ای بابا این مامانم هی از من عکس می گیره
آخه مامان جون مگه تابستونه این کلاه رو گذاشتی سر من؟
ااا این پوه هم اومده تو تخته من جامو تنگ کرده برو کنار..
د برو کنار دیگه انگار مشت دلش می خواد..