ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

اولین مروارید پسرم

عزیزکم امروز صبح مثل همه ی صبح های دیگه وقتی از خواب   نازت بیدار شدی بغلت کردم و لثه هاتو چک کردم با این امید که   دندون کوچولوت در اومده باشه آره امروز برجستگیه دندونت کاملا   مشخص بود حسابی بوس بارونت کردم و زودی بردمت پیش بابا   و بهش مژده دندونت رو دادم و سه تایی کلی شادی کردیم .   زود تلفن رو برداشتم و مژده ی مرواریدت رو به عزیز دادم......   آخیش اینقدر احساس خوبییییییییییییییییییییییییییی دارم.آخه   چهار ماهی میشه که به خاطر دندونت اذیت میشی.الهی که   من فدای اون مروارید قشنگت بشم مامان جون..   از خودت بگم که این روزها خیلی شیط...
11 مرداد 1392

اولین نوروز جیگر طلا

یاسینم اولین عید با تو بودن بهترین شادترین قشنگ ترین ناب ترین عید مامان و بابا بود. یک ساعت مونده به تحویل خوابت برد و منکه خیلی دلم می خواست لحظه ی تحویل حتما لباس نو تنت کنم خیلی حالم گرفته شد اما دقیقا دو دقیقه مونده به تحویل بیدار شدی ومن با سرعت نور سرتا پا لباسهات رو عوض کردم.امسال که خیلی آروم بودی اما تحویل سال بعد فکر کنم اینطوری شیطون شده باشی اولین روز سال همراه عزیز و حاج بابا  راهی سفر شدیم.عید دیدنی آنا و آقا جون (پدرو مادر بابا) موند برای بعد از ١٣ چون رفته بودن سفر.شب زنجان بودیم و روز بعدش زنجان رو گشتیم هرچند تو همه جا توی بغل بابا جون خوابت می برد و ما نمی تونستیم ازت عکس بگیریم ...
7 ارديبهشت 1392

پسرم آقا شده...

پسرکم این روزهای زمستونی با تو برام گرمتر از خورشیده ... یاسینم اونقدر سریع بزرگ میشی که یادم میره تازه ٥٥ روزته.انگار همیشه باهم بودیم.خداروشکر وزنت نرمال اضافه میشه و عکس العمل هات خیلی سریع پیشرفت می کنه.کلا کم می خوابی وقتی هم که بیداری حتما باید من رو ببینی یا صدام رو بشنوی وقتی هم که کمی دیر میکنم همچین بغض می کنی که دلم کباب میشه .   هفته ی پیش هم رفته برای اولین بار رفتیم تبریز و فامیلهایی بابایی برای دیدن تو اومدن خونه ی آقاجون یاسینم مامان تنبلت هنوز فرصت نکرده عکسهای سیسمونی رو بگذاره تو وبلاگت ولی اولین فرصت این کار رو می کنم. امروز سه روزه که دیگه اومدیم خونه ی خودمون و دست از مهمون بازی کشیدیم آخه...
16 دی 1391
1