سفرنامه مشتی یاسین
سلام یه روزی از روزهای قشنگ بهار مامان و بابا منو بردن بیرون و مثل همیشه می گفتن میریم ددر تا اینکه رفتیم تو یه مغازه و من رو سوارکالسکه مردم کردن آخه من رو سوارکالسکه مردم کردن آخه من خودم کالسکه دارم منو چراسوار این کردین تازه جاهم تنگه مال من بزرگتر و گشادتره بعد بابا به آقاهه یه چیزی داد و منو باکالسکه مردم از فروشگاه بیرون آوردن اااا عیبه من کالسکه دارم لابد اینم یه ربطی به مسافرتمون داره هی می گن کالسکه سفری ... بابا خواست سایبون کالسکه رو جمع کنه تا منو برداره که انگشتای کوچولوی من موند لای کر...
نویسنده :
زهره
23:33