ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

سفرنامه مشتی یاسین

1392/3/5 23:33
نویسنده : زهره
690 بازدید
اشتراک گذاری

آخسلام 

یه روزی از روزهای قشنگ بهار مامان و بابا منو بردن بیرون و 

مثل همیشه می گفتن میریم ددرمژه تا اینکه رفتیم تو یه مغازه

و من رو سوارکالسکه مردم کردن آخه من رو سوارکالسکه

 مردم کردن آخه من خودم کالسکه دارم منو چراسوار این کردین

متفکرتازه جاهم تنگه مال من بزرگتر و گشادتره تعجب بعدبابا به آقاهه

یه چیزی داد و منو باکالسکه مردم از فروشگاه بیرون آوردن

 ااااعیبه من کالسکه دارم

لابد اینم یه ربطی به مسافرتمون داره هی می گن کالسکه

سفری ...بابا خواست سایبون کالسکه رو جمع کنه تا منو

برداره که انگشتای کوچولوی من موند لای کرکره ی سایبون

 آآآآآآآآآآآآآآآآخ زدم زیر گریه مامانم یهو دید و گفت برش ندار

 انگشتش.....

خلاصه این شروع یک مسافرت دور و دراز بود...یکی دوروز

مامان و بابا مشغول جمع کردن وسایل سفر بودن.

تااینکه یه روز سوار یه چیزه دراز شدیم که صدای عجیبی داشت

من که فقط رو تخت مخصوص خودم می خوابیدم بیدارم که میشدم

می رفتیم اتاق بغلی مهمون آخه آنا و مامان بزرگ و عزیز و مادر

و حاج بابا همراه ما بودن یه شب توی راه بودیم بالاخره فهمیدم

که اون درازه قطاره و اتاقها کوپه هستن...من که خیلی کیف

 کردم تختم عین گهواره بود منم پتو رو می کشیدم رو سرم و

می خوابیدم

روز بعد که رسیدیم مشهد کمی استراحت کردیم و منو بردن

حموم و مامانم گفت غسل زیارت یاسین فراموش نشه

غروب رفتیم یه جایی که یه حیاط که نه چند تا حیاط بزرگ داشت

اونجا خیلی قشنگ بود

رفتیم تو ی ساختمون سقفش خیلی بلند بود همش هم آینه بود


تازه لوستر هاش هم بزرگ بود من توی اون چند روز گاهی با

مامانم می رفتم پیش خانوما گاهی با بابام پیش آقاها گاهی

هم سه تایی می رفتیم می نشستیم یه جای قشنگ

بعضی وقتها هم می رفتم نماز جماعت

دو دفعه هم با بابا جون رفتم یه جای خیلی شلوغ بابایی

منو برد بین جمعیت و من محکم از یه جایی گرفتم بابا گفت

اینجا زریح امام رضاست بهم گفت پسرم اینجا کسی خوابیده

که وقتی بزرگ شدی می فهمی که امام هشتم ماست اینهمه

آدم که اینجا می بینی همه به خاطره اون اومدن چون همه دوستش

دارن من ولی زیاد نفهمیدم یعنی چی آخ

فقط دونستم که اونجا با اینکه شلوغ بود ولی آرامش داشت انگار

یکی منو هی ناز می کردمژه

یه روز رفتیم توی حیاط که مامانم با آبی که از شیر آب میومد

صورتش رو شست می گفت این آب سقاخونست برای چشمم

خوبه یه ذره هم از اون آب دادن من خوردم

 

یه روز هم رفتیم یه جایی که من اصلا نفهمیدم چی بود پربود

از تابلوهای بزرگ و عجیب

 

هرروز هم می رفتیم توی بازار بزرگ مامانم همش برای خودش

خرید کرد و برای من هیچی نخرید

منم حوصلم سر می رفت دلم می خواست بریم اونجا که پر از

آینه بود تازه گرمم هم بود

 

یه روز هم توی همون خونه خوشگله مامان و بابا با یکی از اون

آقا مهربونا که منو ناز می کردن کلی دوست شدن و مامانم به

اون آقاهه گفت آخه مگه نمیشد اینهمه پولی که برای تزیینات

اینجا مصرف شده برای فقیرا استفاده کنن تا دیگه هیشکی

فقیر و مریض نباشه اون آقاهه هم خیلی چیزا گفت فقط یادمه

که حرف مامانم رو قبول کرد و گفت کمک میشه ولی اینا عشق

مردمه شما می تونین خودتون به جای اینجا برای فقیرا نذر کنین

آقامهربونه تسبیحشو داده بود به من تا باباهاش بازی کنم.

 

یه روز مامان تو گوشم گفت یاسین این آخرین باره میریم زیارت

باید برگردیم خونمون هر چی دوست داری از آقا بخواه......

منم گفت آقا خوش به حالت که اییییییییییینهمه طرفدار داری

از خدا بخواه به خانوادم وخودم سلامتی بده و هرسال بیاییم

زیارتت.............................................................................

و ما دوباره سوار قطار درازه شدیم و به شهرمون برگشتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
6 خرداد 92 13:33
خاله جونم زیارتت قبول
ایشالا امام رضا هرچی میخوای بهت بده...
بوس
دوست گلم زیارت شما هم قبول باشه


ممنون شقایق جان
فرناز خاله آرسن جون
7 خرداد 92 16:43
سلام خاله جون اولین زیارت زندگی ات قبول باشه ایشالله دعات قبول باشه مامانی وبابایی و همه کسایی که دوست دارن و دوستشون داری همیشه پیشت صحیح و سالم و شاد باشن آمـــــــــــــــین و غم به دلت هیچوقت نیاد


ممنون از لطفت خاله همشهری جون
مامان مهساجون ومحمدمعین جون
10 خرداد 92 12:00
سلام جیگر زیارت قبول عزیزم .دعات هم قبول باشه ایشاله


ممنون خاله جون
مامان شیوا
11 خرداد 92 12:39
زهره جون چه خوب و با سلیقه نوشتی عزیزم.البته همیشه همین طور می نویسیا
همش برا خودت خرید می کردی ناقلا؟؟خخخخخخخخخخخ الحق که خانوما عاشقه خریدن


لطف داری شیوا جون.آره دیگه واسه خانوما خرید تفریحه.
رضوان مامان رادین
11 خرداد 92 22:30
زیارتت قبول فرشته کوچولو..واسه خاله هم دعا کردی؟؟؟


آره خاله برای همه نی نی وبلاگی ها دعا کردم.
شقایق مامان آرشا
11 خرداد 92 23:27
زیلرت قبول عسلم .ایشا لا هر سال بری زیارت آقا


مرسی خاله جون
مامان آرتین
13 خرداد 92 0:41
سلام.زیارتت قبول گلم خوشحال میشم به ما سر بزنید و تبادل لینک کنیم اگه موافقین به من خبر بدین با چه نامی لینکتون کنم.منو با نام آرتین نابغه کوچک لینک کنید .ممنون
هما (مامان پرهام)
14 خرداد 92 0:45
چقدر نازی شما عزیزم زیارتت قبول باشه خاله جوون


با چشای نازت نگاه می کنی خاله جون.ممنونم
مریم مامان ارمیا
14 خرداد 92 0:59
عزیز خاله زیارت قبول


مرسی خاله جون
ارلا
18 خرداد 92 15:44
سلام دوست گلم وب قشنگی داری خوشحال میشم به وب منم سری بزنی