سفرنامه مشتی یاسین
سلام
یه روزی از روزهای قشنگ بهار مامان و بابا منو بردن بیرون و
مثل همیشه می گفتن میریم ددر تا اینکه رفتیم تو یه مغازه
و من رو سوارکالسکه مردم کردن آخه من رو سوارکالسکه
مردم کردن آخه من خودم کالسکه دارم منو چراسوار این کردین
تازه جاهم تنگه مال من بزرگتر و گشادتره بعدبابا به آقاهه
یه چیزی داد و منو باکالسکه مردم از فروشگاه بیرون آوردن
ااااعیبه من کالسکه دارم
لابد اینم یه ربطی به مسافرتمون داره هی می گن کالسکه
سفری ...بابا خواست سایبون کالسکه رو جمع کنه تا منو
برداره که انگشتای کوچولوی من موند لای کرکره ی سایبون
آآآآآآآآآآآآآآآآخ زدم زیر گریه مامانم یهو دید و گفت برش ندار
انگشتش.....
خلاصه این شروع یک مسافرت دور و دراز بود...یکی دوروز
مامان و بابا مشغول جمع کردن وسایل سفر بودن.
تااینکه یه روز سوار یه چیزه دراز شدیم که صدای عجیبی داشت
من که فقط رو تخت مخصوص خودم می خوابیدم بیدارم که میشدم
می رفتیم اتاق بغلی مهمون آخه آنا و مامان بزرگ و عزیز و مادر
و حاج بابا همراه ما بودن یه شب توی راه بودیم بالاخره فهمیدم
که اون درازه قطاره و اتاقها کوپه هستن...من که خیلی کیف
کردم تختم عین گهواره بود منم پتو رو می کشیدم رو سرم و
می خوابیدم
روز بعد که رسیدیم مشهد کمی استراحت کردیم و منو بردن
حموم و مامانم گفت غسل زیارت یاسین فراموش نشه
غروب رفتیم یه جایی که یه حیاط که نه چند تا حیاط بزرگ داشت
اونجا خیلی قشنگ بود
رفتیم تو ی ساختمون سقفش خیلی بلند بود همش هم آینه بود
تازه لوستر هاش هم بزرگ بود من توی اون چند روز گاهی با
مامانم می رفتم پیش خانوما گاهی با بابام پیش آقاها گاهی
هم سه تایی می رفتیم می نشستیم یه جای قشنگ
بعضی وقتها هم می رفتم نماز جماعت
دو دفعه هم با بابا جون رفتم یه جای خیلی شلوغ بابایی
منو برد بین جمعیت و من محکم از یه جایی گرفتم بابا گفت
اینجا زریح امام رضاست بهم گفت پسرم اینجا کسی خوابیده
که وقتی بزرگ شدی می فهمی که امام هشتم ماست اینهمه
آدم که اینجا می بینی همه به خاطره اون اومدن چون همه دوستش
دارن من ولی زیاد نفهمیدم یعنی چی
فقط دونستم که اونجا با اینکه شلوغ بود ولی آرامش داشت انگار
یکی منو هی ناز می کرد
یه روز رفتیم توی حیاط که مامانم با آبی که از شیر آب میومد
صورتش رو شست می گفت این آب سقاخونست برای چشمم
خوبه یه ذره هم از اون آب دادن من خوردم
یه روز هم رفتیم یه جایی که من اصلا نفهمیدم چی بود پربود
از تابلوهای بزرگ و عجیب
هرروز هم می رفتیم توی بازار بزرگ مامانم همش برای خودش
خرید کرد و برای من هیچی نخرید
منم حوصلم سر می رفت دلم می خواست بریم اونجا که پر از
آینه بود تازه گرمم هم بود
یه روز هم توی همون خونه خوشگله مامان و بابا با یکی از اون
آقا مهربونا که منو ناز می کردن کلی دوست شدن و مامانم به
اون آقاهه گفت آخه مگه نمیشد اینهمه پولی که برای تزیینات
اینجا مصرف شده برای فقیرا استفاده کنن تا دیگه هیشکی
فقیر و مریض نباشه اون آقاهه هم خیلی چیزا گفت فقط یادمه
که حرف مامانم رو قبول کرد و گفت کمک میشه ولی اینا عشق
مردمه شما می تونین خودتون به جای اینجا برای فقیرا نذر کنین
آقامهربونه تسبیحشو داده بود به من تا باباهاش بازی کنم.
یه روز مامان تو گوشم گفت یاسین این آخرین باره میریم زیارت
باید برگردیم خونمون هر چی دوست داری از آقا بخواه......
منم گفت آقا خوش به حالت که اییییییییییینهمه طرفدار داری
از خدا بخواه به خانوادم وخودم سلامتی بده و هرسال بیاییم
زیارتت.............................................................................
و ما دوباره سوار قطار درازه شدیم و به شهرمون برگشتیم