ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

یاسینم روز سالگرد ازدواج مامان و باباش به دنیا اومد...

پسر عزیزم خواست بهترین هدیه ای باشه برای سومین  سالروز ازدواج مامان و باباش این اتفاق کاملا اورژانسی ساعت ٩ شب ٨ آبان با زایمان سزارین رخ داد.سه روز بعد یاسین به خاطر زردی دوشب توی بیمارستان بستری شد... دوستای عزیزم خاله جونای یاسین از خلاصه نویسیم گلایه نکنید باور کنین این ٦ روز اونقدر متفاوت تر از تمام روزهای زندگیم گذشته و بهترین و بدترین لحظات زندگیم رو تجربه کردم و اونقدر سرم شلوغ بوده و مهمون داشتیم که اصلا وقت نکردم حتی استراحت کنم چه برسه به اینکه بیام نت و... خلاصه قول میدم اولین فرصتی که پیش اومد بیام و براتون از پسر سفید چشم و ابرو مشکیم بگم... دوستتون دارم....  اینجا هم نور چراغ اذیتش کرده ...
16 دی 1391

من و روز زایمان

سلام خاله جونای یاسین می خوام از روزی براتون بگم که بهترین روز و متفاوت ترین روز زندگیم بود. اون روز تصمیم داشتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمون بریم آتلیه و آخرین عکسهای بارداری رو بگیریم. قرار بود عصر من برم آرایشگاه بعد بریم آتلیه شام هم رستوران.اما برای همسر جون کاری پیش اومد و برنامه جز شام به فردا یعنی ٩ آبان موکول شد. ٨ آبان صبح وقت معاینه ی هفتگیه ماه آخر داشتم که خانم دکتر بعد از معاینه از وزن نگرفتن جنین اظهار نگرانی کرد و ازم چندبار پرسید تکوناش عادیه یا نه که منم گفتم عادیه.بلافاصله رفتم سونوگرافی که آقای دکتر هم همون سوالها رو ازم پرسید و گفت خون رسانیه یکی از مویرگهای مغزش ضعیف شده شاید لازم باشه تا وقت زایمان تحت نظر...
16 دی 1391

مامان سرما خورده...

پسر عزیزم یاسین جونم این روزها مامان برخلاف تمام ٨ ماه گذشته حال نداره.به قول بابایی این ٨ ماه رو خیلی خوب اومدی آخرش چرا اینطوری شد؟ سرما خوردم و فقط نگران تو هستم هرچند خانوم دکتر گفته برای تو اتفاقی  نمی افته . هر روز شلغم و هویج پخته می خورم بوخور می کنم از خونه بیرون نمیرم اما این آّب ریزش بینی تمومی   نداره امروزم برای بار بیست و دوم توی این ٨ ماه آزمایش خون دادم .هر چند هربار قند خونم نرمال بوده ولی چون عزیز دیابت داره من باید کاملا تحت کنترل باشم . یاسینم چیدمان اتاقت تموم شده فقط کافیه از وسایلات عکس بگیرم.گاهی می بینم بابایی نیست میرم می بینم رفته تو اتاقت و خیره شده به وسایلها  من خو...
16 دی 1391

40 روز مونده...

عزیزدل مامان اونروز که با عزیز رفتیم سونو همه چیز عالی بود فقط آقای دکتر گفت الان دیگه نمیشه ازش عکس گرفت چون سرش چسبیده به رحم مامانش و دستاش هم جلوی صورتشه باید دو سه ماه پیش ازش می گرفتین. یاد حرف بابایی افتادم که دقیقا دو ماه پیش که رفته بودیم سونو گفت بگیم ازش عکس بگیرن من گفتم نه صبر کنیم قیافش بیشتر شبیه زمان تولدش بشه بعد...من همیشه وقتی به حرف بابات گوش نمیدم ضرر می کنم . تو هم یادت باشه همیشه به حرف بابایی گوش کنی آفرین پسرم. خلاصه ماشالله وزنت ٢٤١٦ گرم بود و آقای دکتر گفت چون رشدش خوبه زمان زایمان از ٢٦ آبان به ٢٣آبان تغییر می کنه.با خانوم دکتر خودمم که در مورد زایمان طبیعی صحبت کردم گفت من با طبیعی موافقم و تورو...
16 دی 1391

بهترین هدیه ی خدا

پسر عزیزتر از جونم تو اینقدر پسر خوبی هستی که حتی توی روزهای آخر هم مامان رو اذیت نمی کنی.(خدارو به خاطر داشتن تو شاکرم )همه چیز نرماله و من خوشبختانه به همه ی کارهای روزمرم میرسم.دیروز که جمعه بود با کمک عزیزو مادر و زندایی و بابادکوراسیون خونه رو تغییر دادیم و من غروب برای رفع  خستگیه همه کیک سیب پختم و با اون کیک و شیرین کاریهای ستایش(دختر دایی ٣ سالت) کلی خاطره ساختیم... عزیز دلم تو نه خاله داری و نه عمه ولی اشکالی نداره عوضش ٥ تا زندایی داری و یک زنعمو ... سرما خوردگیه مامان هنوز کاملا خوب نشده و به همین خاطر این روزها بیشتر می مونم خونه هرچند باید پیاده روی داشته باشم تا شما به راحتی به دنیا بیای. راستی این...
16 دی 1391

دیدن نی نی بدون بابایی

عزیز دل مامان یاسین جونم دیشب بابایی با دایی جون رفتن سفر کاری هرچند خیلی زود برمی گردن ولی من از اینکه امروز بدون بابایی مجبورم برم سونو دلم گرفته دلم می خواست مثل همیشه باهم بریم و پسر گلمون رو ببینیم اما این بار نشد و من با عزیز میرم. می دونم توهم مثل من دلت برا بابا تنگ شده چون دیشب بدون اینکه برات قرآن بخونه خوابیدی. اما این بار که رفته سفر من آروم ترم چون تو توی دلمی و زیاد احساس تنهایی نمی کنم. پسر گلم بهم می گفتن ماه هشتم و نهم نی نی ها تو شکم مامانشون کمتر تکون می خورن چون جاشون تنگ میشه اما ماشالله تو همش درحال حرکتی. عزیزکم  اینروزها کمی سرما خوردم و همش نگران اینم که خدای ناکرده روی تو اثری نداشته باشه.پریر...
16 دی 1391

پسرم عسلم

جیگر مامان دیگه اونقدر بزرگ شدی که راه رفتن همراه باتو برام با نفس زدنهای مکرر همراه شده.هرچند مامانت دست از خرید و بیرون رفتن بر نمی داره. بار آخر که با عزیز رفتیم دکتر  خانوم دکتر کلی از من و عملکردهام و انظباطم وحرف گوش کن  بودنم پیش عزیز تعریف کرد و من کلی ذوق مرگ شدم دیروز هم که جمعه بود بابایی خونه بود و کلی بهم کمک کرد هرچند چیدمان اتاقت هنوز تموم نشده..اما قول میدم قبل از اینکه بیای همه چیز عالی چیده شده باشه.. الان ما توی هفته ی ٣٤ هستیم و تو با حرکتهای نمایشیت همچنان مارو هیجان زده می کنی من و بابا حدس می زنیم پسر شیطونی بشی. شنبه ی بعد وقت سونو دارم از دکتر می خوام ازت یه عکس رنگیه خوشگل بگیره ببینیم پس...
16 دی 1391

اولین پست

پسرم عزیزم پاره ی تنم الان سی و سه هفتست که توی دلمی و چه روزهای قشنگی رو باهم پشت سرگذاشتیم من بهترینها رو با وجود تو تجربه کردم و اصلا اذیت نشدم  نه ویاری داشتم نه مشکل دیگه ای خدا رو شکر خانوم دکترمون هم از شرایط هردو مون راضیه تقریبا خریدات تموم شده و چیده شده توی اتاقت اصلا باورم نمیشه که کمتر از دو ماه دیگه می بینمت و بغلت می کنم.بابایی هم که دیگه خیلی بی تابی می کنه همه  منتظرتیم.امیدواریم سالم و سروقت به دنیا بیای نه زودتر و نه دیرتر...
16 دی 1391

بدون عنوان

یاسینم گل مامان سه ماهگیت مبارک باشه عزیزم این روزها روزهای تو هستند...همه چیز تو خونه ی سه نفری ما ختم میشه به تو...حسابی بغلی شدی و به مامان مجال نمیدی حتی بره آشپزخونه دلت می خواد همش تو تیررس دیدت باشم تخت پارکت رو گذاشتیم توی هال و روزها توی اون می خوابی   وشبهامن و تو دوتایی روی تختخواب مامان و بابا می خوابیم. بابایی بنده خدا هم روزمین می خوابه هرچی به بابا میگم تخت  پارک یاسین  به بابا میگم تخت پارک یاسین رو بیاریم اتاق خواب   میگه نه تا عید پیش تو بخوابه.بابایی خیلی دوستمون داره این روزها هم مثل اینکه یواش یواش می خوای شیر خشک رو به ش...
10 دی 1391