ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

من و روز زایمان

1391/10/16 20:34
نویسنده : زهره
648 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خاله جونای یاسین می خوام از روزی براتون بگم که بهترین روز و متفاوت ترین روز زندگیم بود.

اون روز تصمیم داشتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمون بریم آتلیه و آخرین عکسهای بارداری رو بگیریم.

قرار بود عصر من برم آرایشگاه بعد بریم آتلیه شام هم رستوران.اما برای همسر جون کاری پیش اومد

و برنامه جز شام به فردا یعنی ٩ آبان موکول شد.

٨ آبان صبح وقت معاینه ی هفتگیه ماه آخر داشتم که خانم دکتر بعد از معاینه از وزن نگرفتن جنین

اظهار نگرانی کرد و ازم چندبار پرسید تکوناش عادیه یا نه که منم گفتم عادیه.بلافاصله رفتم سونوگرافی

که آقای دکتر هم همون سوالها رو ازم پرسید و گفت خون رسانیه یکی از مویرگهای مغزش ضعیف شده

شاید لازم باشه تا وقت زایمان تحت نظر باشی.

وقتی جواب سونو رو بردم مطب دیدم خانم دکتر رفتن عمل اورژانسی.برای ناهار با مامانم رفتیم خونه.

فقط خدا می دونه تا ساعت ٤ بعداز ظهر من چه حالی داشتم.همسر جون هم که نبود و من از صبح

اصلا باهاش تماس نگرفتم که نگران نشه.

دکتر تا جواب سونو رو دید گفت برو بیمارستان برا نوار قلب از بچه تمام سعیمون رو می کنیم تا ١٠ آبان

منتظر بمونیم وگرنه همین امشب باید عمل بشی.

با عزیز(مامانم)رفتیم بیمارستان با داداشم تماس گرفتم که بیاد بیمارستان.توی بیمارستان ساعت

شش و نیم گفتن یکراست برو اتاق عمل.....

وای همسرجون هنوزهیچی نمی دونه من آماده نیستم هنوز ١٥ روز مونده ...به زور با امضای تعهد و

اثر انگشت یک ساعت از بیمارستان اجازه ی خروج گرفتیم و توی اون یکساعت من به اندازه ی یکماه

کار انجام دادم از دوش گرفتن و جمع آوریه خونه گرفته تا اس ام زدن به دوستان و آشنایان که یاسین

شب سالگرد ازدواج مامان وباباش به دنیا میاد.خلاصه تو حموم بودم که همسر رسید و از شنیدن این خبر

شوکه شد.

٨ شب بیمارستان بودیم.داداش و زن اون یکی داداشم و عزیز و همسر جونم همراهم بودن.عزیز خیلی

استرس داشت و من بیشتر نگران بالارفتن قند خونش بودم تا چیز دیگه..با خنده از همه خداحافظی

کردم و رفتم توی اتاق عمل وقتی ازم پرسیدن کی ناهار خوردی گفنم ٢ پرسیدن دیگه گفتم ٤ هم چای

گفتن ای بابا گفتم من از کجا می دونستم که می خوام عمل شم تازه الانم باید توی رستوران بودم که

شما منو کشوندین اینجا خلاصه خودم با تعریف اینکه امروز سالگرد ازدواجمه و شما باید بچه رو تا

ساعت ١٢ شب بیارین بیرون حال و هوای اتاق عمل رو عوض کردم و همه از روحیه ای که داشتم

تعجب می کردن!ساعت ٩ شب بود که پسر کوچولوی دو کیلو و ششصد و پنجاه گرمیه من به دنیا اومد

و و قتی که صورتش رو به صورتم چسبوندن فقط گفتم چقدر کوچولو!

سر عمل بدنم فقط می لرزید و تا دوساعت بعد ازعمل ادامه داشت که خاطره ی جالبی برای تعریف 

نیست.

به خاطر اینکه شب عمل شده بودم دوشب توی بیمارستان بودیم که خیلی سخت بود.از وقتی هم که

اومدیم خونه فقط مهمون داشتیم که اونقدر سرمون شلوغ بود غافل شدیم و زردیه یاسین اونقدر زیاد

شد که دوشب موند بیمارستان....باقیش هم بمونه برا دفعه ی بعد که یاسینم باید شیر بخوره.... 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامانی
22 آبان 91 19:21
چقد خوب ادم وقتی خاطره ی به دنیا اومدن نی نی رو میخونه ذوق میکنه خدا برات حفظش کنه
شقایق(مامان محمد ارشان)
22 آبان 91 21:29
آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کوچولوی من مامانی زودی بهت میرسه که تند تند تپلی بشی. قربونت برم مامانی خیلی قشنگ خاطره رو تعریف کردی
مامان علیرضا
22 آبان 91 21:36
ماشالا به این گل پسر زیاد هم ریز به نظز نمیاد ایشالا سایتون همیشه سرش باشه و شاهد خوشبختیهاش باشین
مامان دو قلوها
28 آبان 91 11:47
ای جان به سلامتی عزیزم حالا کم کم میفهمی چرا بهشت زیر مادراست
شقایق(مامان محمد ارشان)
30 آبان 91 16:08
پس کی بقیه اشو میگی؟
نانا و نینی جون
5 آذر 91 22:29
سلام بدو بدو مامان تربچه آپ کرده انشاا... سال دیگه منم میرم شرخوارگان باب مامان اگه نیای دلم میگره اگه میای برام دعا کن مامان منتظر نباشه آخه من شیطونم
مریم مامان ارمیا
9 آذر 91 14:09
الههههههههههی خدا رو شکر که الان یاسین جون خوبه. روی ماهشو میبوسم.