ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

قربونی برای یاسین و مامانش و سفر مشهد...

عزیز دلم وقتیکه تو به خاطر زردی بعد از تولدت توی بیمارستان بستری شدی بابا جون نذر کرد که هرچه زودتر حالت خوب بشه و یه گوسفندقربونی کنه.. بعدشم که من یه کم ناخوش شدم یه گوسفند هم برای من نذرکرد.خلاصه این نذرها همینطور مونده بود که من هفته ی پیش به بابا گفتم قبل ازاینکه   بریم مشهد کارقربونی ها روتموم کنیم که دیگه دیرترازاین نشه. برای روز پنجشنبه سفارش دو تاگوسفند رو داد و آنا و آقاجون هم از تبریز اومدن و ما همه ی دایی ها رو برای ناهار و شام دعوت کردیم باغ حاج بابا و  عزیزجون زحمت غذاها رو کشید.روز خیلی خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت هرچند تو دم غروب به خاطر گوش درد یه کم بی قراری ک...
19 ارديبهشت 1392

واکسن جیگرطلا.تولد بابای جیگرطلا.روز مامان جیگرطلا

پسر پهلوونم قربونت برم که بازم مثل یه مرد کوچولو رفتار کردی و واکسن شش ماهگیتم بدون هیچ مشکلی تموم شد.هزار ماشالله نه تب کردی و نه بی تابی.تازه  پاهاتو  بلند می کردی و محکم می کوبیدی زمین.. توی این عکسها سه ساعته که واکسن زدی و رفتیم خونه حاج بابا  توی مرکز بهداشت خانوم بهداشت گفت سرعت رشدیاسین وحشتناک زیاده و باید کم بخوره آخه مامان جون ماشالله ٩ کیلو شدی و قدت ٧٢ سانتی متره ماهم گفتیم یاسین زیاد نمی خوره مثل بابا و عموهاش پهلوونه تازه مامانی تو هر ماه فقط ١کیلو اضافه کردی زیادم تپل نیستی مثل اینکه خانوم بهداشت توهم زده بود همون روزهم تولد بابا جون بود و شام رفت...
11 ارديبهشت 1392

تولد مامان بزرگ

پسرم سه شنبه رفتیم تولداونم نه تولد یه نی نی بلکه تولد ٧٩ سالگی مامان بزرگ بزرگ(مامان عزیزجون) هرسال روز تولدش یا براش کیک می پزیم یا می خریم و میریم خونشون امسال هم که شما اولین سالی بود که تشریف داشتی و خیلی بهمون خوش گذشت... تو ششمین نتیجه ی مامان بزرگ هستی و البته عزیزترینشون(یواشکی)به علی و آریا و سپهر و ستایش و آسیا نگی ها مامان بزرگ خیلی خیلی خیلی دوستت داره مامان جون منم دیدم ارشان جون و کیان جون طالبی به دست شدن یاد عکست افتادم که خونه حاج بابا با طالبی ازت گرفتم گذاشتم می خواستم بگذارم تو پست شیطونیات اما دیدم الان خالی از لطف نیست....بچه ها بریم با طالبی فوتبال بزنیم؟ ...
11 ارديبهشت 1392

اولین نوروز جیگر طلا

یاسینم اولین عید با تو بودن بهترین شادترین قشنگ ترین ناب ترین عید مامان و بابا بود. یک ساعت مونده به تحویل خوابت برد و منکه خیلی دلم می خواست لحظه ی تحویل حتما لباس نو تنت کنم خیلی حالم گرفته شد اما دقیقا دو دقیقه مونده به تحویل بیدار شدی ومن با سرعت نور سرتا پا لباسهات رو عوض کردم.امسال که خیلی آروم بودی اما تحویل سال بعد فکر کنم اینطوری شیطون شده باشی اولین روز سال همراه عزیز و حاج بابا  راهی سفر شدیم.عید دیدنی آنا و آقا جون (پدرو مادر بابا) موند برای بعد از ١٣ چون رفته بودن سفر.شب زنجان بودیم و روز بعدش زنجان رو گشتیم هرچند تو همه جا توی بغل بابا جون خوابت می برد و ما نمی تونستیم ازت عکس بگیریم ...
7 ارديبهشت 1392

این منم نه یک رمان یا فیلم....

سلام دوستای عزیزم این پست نوشته ی من برای مامانای نی نی هاست: شاید بعضی هاتون متوجه غیبت  من شده بودین حالا می خوام براتون تعریف کنم توی این مدت کجا بودم: اوایل بهمن با یک چشم درد ساده شروع شد وقتی  به چشم پزشک مراجعه کردم گفت احتمالا از سینوساته حوله ی گرم بگذار(که نتیجه بدتر شد)و به متخصص گوش حلق بینی مراجعه کن.متخصص گوش...رفتم و سیتی اسکن تشخیص سینوس فکی داد توی اون چند روز هم تاریه دید به چشم درد   اضافه شد.دکتر گفت گونه چپت کیست داری و باید تخلیه شه و من از ترس اینکه بیناییم داره رفته رفته کم میشه فوری رفتم جراحی شدم.بعد از عمل تاری بدتر شد.چندروز گذشت اطرافیان بهم پیشنهاد کردن متخصص مغز و اع...
28 اسفند 1391

سیسمونی یاسین 2

    مامان فدای خنده هات پسرم... اونقدر این خنده های نازت نصفه شبها بهم می چسبه که نگو انگار می خوای ازم تشکر کنی که به خاطرت بی خوابی می کشم. اینهم بقیه ی عکسهای سیسمونیت   بقیه در ادامه مطلب     اینها رو هم بایایی برات از تایلند آورده بود.آخه وقتی اونجا بود مژده ی حضور تو رو توی زندگیمون داده بودم.   ...
21 دی 1391

سیسمونی یاسین 1

قربونت برم که اینقدر ناز خوابیدی تو هدیه ی خدایی که شب سالگرد ازدواج مامان و بابا خدای مهربون به ما داد. اگه بدونی این موهای قشنگت شهره ی فامیل شده همیشه دوست داشتم پسرم موهاش  سیاه و زیادباشه.   پسرم بالاخره موفق شدم عکسهای سیسمونی رو آپلود کنم هرچند توی این پست همه رو  نمی تونم بگذارم... دست عزیز و حاج بابا درد نکنه که اینقدر زحمت کشیدن.        بقیه در ادامه مطلب...            بقیه شو توی پست بعدی می گذارم...
20 دی 1391

پسرم آقا شده...

پسرکم این روزهای زمستونی با تو برام گرمتر از خورشیده ... یاسینم اونقدر سریع بزرگ میشی که یادم میره تازه ٥٥ روزته.انگار همیشه باهم بودیم.خداروشکر وزنت نرمال اضافه میشه و عکس العمل هات خیلی سریع پیشرفت می کنه.کلا کم می خوابی وقتی هم که بیداری حتما باید من رو ببینی یا صدام رو بشنوی وقتی هم که کمی دیر میکنم همچین بغض می کنی که دلم کباب میشه .   هفته ی پیش هم رفته برای اولین بار رفتیم تبریز و فامیلهایی بابایی برای دیدن تو اومدن خونه ی آقاجون یاسینم مامان تنبلت هنوز فرصت نکرده عکسهای سیسمونی رو بگذاره تو وبلاگت ولی اولین فرصت این کار رو می کنم. امروز سه روزه که دیگه اومدیم خونه ی خودمون و دست از مهمون بازی کشیدیم آخه...
16 دی 1391

من و یاسینم

سلام ببخشید که اینقدر دیر شد آخه از ١٥ روزگی یاسین اومدیم خونه ی پدرم.واینجا اینترنت پرسرعت نیست.  از بیمارستان که اومدیم خونه زنداداشم زحمت کشید و یکشب موند خونمون ویاسین رو شیر داد.البته وقتایی هم که خونه ی خودشون بود می دوشید همسرم می رفت بطری شیر رو می آورد.نمی دونم زایمان زود هنگام بود یا چیز دیگه شیر من یاسین رو سیرنمی کرد.چهارمین روز تولد پسرم 12 نفر مهمون از تبریز(شهر همسرم)اومدن خونه ی ماالبته من خیلی خوشحال شدم که بزرگای فامیل لطف کردن و تشریف آوردن اما این واقعا انصاف نبود. مامان همسرم وخودم نمی دونستند به بچه یا من برسند یا تدارک یک مهمانی را ببینند.هرچند زنداداشام که خدا خیرشون بده شب قبل کلی تدارک دیدند. ...
16 دی 1391