40 روز مونده...
عزیزدل مامان اونروز که با عزیز رفتیم سونو همه چیز عالی بود فقط آقای دکتر گفت الان دیگه نمیشه
ازش عکس گرفت چون سرش چسبیده به رحم مامانش و دستاش هم جلوی صورتشه باید دو سه ماه
پیش ازش می گرفتین. یاد حرف بابایی افتادم که دقیقا دو ماه پیش که رفته بودیم سونو گفت بگیم
ازش عکس بگیرن من گفتم نه صبر کنیم قیافش بیشتر شبیه زمان تولدش بشه بعد...من همیشه وقتی
به حرف بابات گوش نمیدم ضرر می کنم. تو هم یادت باشه همیشه به حرف بابایی گوش کنی آفرین
پسرم.
خلاصه ماشالله وزنت ٢٤١٦ گرم بود و آقای دکتر گفت چون رشدش خوبه زمان زایمان از ٢٦ آبان به
٢٣آبان تغییر می کنه.با خانوم دکتر خودمم که در مورد زایمان طبیعی صحبت کردم گفت من با طبیعی
موافقم و تورو هم آماده می بینم حالا بستگی به روزهای آخر داره چون با زایمانهای طبیعیه سخت مخالفم
منم خودم و تو رو به خدا سپردم که هرچی صلاحه همون باشه.
پس حالا ٤٠ روز مونده که به دنیا بیای شایدم زودتر...
این روزها که بابا نیست من و تو خونه ی حاج بابا(بابای من) می مونیم ولی من روزها گاهی میام خونه ی
خودمون تا با تو تنها باشم و باصدای بلند باهات حرف بزنم آخه عزیزم ما با منزل حاج بابا فقط یک خونه
فاصله داریم.خیلی خوش به حالمونه نه؟
پسرکم این روزها گاها اونقدر احساس سنگینی می کنم که دلم نمی خواد تکون بخورم الان می فهمم
که ماه آخر یعنی چی؟اما همچنان مثل همیشه راحت می خوابم فقط بعد از شام از اینکه زیاد شام
خوردم پشیمون میشم آخه آقا کوچولو وقتی کم شام می خورم نصفه شب از گرسنگی از خواب پا میشم
فکر کنم پسرکم خیلی شکمو باشه.
پاره ی تنم خیلی دوستت دارم و به خدا می سپارمت...