پسرم آقا شده...
پسرکم این روزهای زمستونی با تو برام گرمتر از خورشیده...
یاسینم اونقدر سریع بزرگ میشی که یادم میره تازه ٥٥ روزته.انگار همیشه باهم بودیم.خداروشکر وزنت
نرمال اضافه میشه و عکس العمل هات خیلی سریع پیشرفت می کنه.کلا کم می خوابی وقتی هم که
بیداری حتما باید من رو ببینی یا صدام رو بشنوی وقتی هم که کمی دیر میکنم همچین بغض می کنی که
دلم کباب میشه.
هفته ی پیش هم رفته برای اولین بار رفتیم تبریز و فامیلهایی بابایی برای دیدن تو اومدن خونه ی آقاجون
یاسینم مامان تنبلت هنوز فرصت نکرده عکسهای سیسمونی رو بگذاره تو وبلاگت ولی اولین فرصت این
کار رو می کنم.
امروز سه روزه که دیگه اومدیم خونه ی خودمون و دست از مهمون بازی کشیدیم آخه مامانی تو خیلی
کوچولویی من تازه تازه مامان بودن رو یاد گرفتم.خوشبختانه تو هم پسره منظمی هستی.حتی پی پی
کردنت هم از روی ساعته
جونم الان بیدار شدی و باید شیر بخوری....دوستت دارم عسلکم