ياسينياسين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

یاسین میوه عشق مامان و بابا

این منم نه یک رمان یا فیلم....

سلام دوستای عزیزم این پست نوشته ی من برای مامانای نی نی هاست: شاید بعضی هاتون متوجه غیبت  من شده بودین حالا می خوام براتون تعریف کنم توی این مدت کجا بودم: اوایل بهمن با یک چشم درد ساده شروع شد وقتی  به چشم پزشک مراجعه کردم گفت احتمالا از سینوساته حوله ی گرم بگذار(که نتیجه بدتر شد)و به متخصص گوش حلق بینی مراجعه کن.متخصص گوش...رفتم و سیتی اسکن تشخیص سینوس فکی داد توی اون چند روز هم تاریه دید به چشم درد   اضافه شد.دکتر گفت گونه چپت کیست داری و باید تخلیه شه و من از ترس اینکه بیناییم داره رفته رفته کم میشه فوری رفتم جراحی شدم.بعد از عمل تاری بدتر شد.چندروز گذشت اطرافیان بهم پیشنهاد کردن متخصص مغز و اع...
28 اسفند 1391

سیسمونی یاسین 2

    مامان فدای خنده هات پسرم... اونقدر این خنده های نازت نصفه شبها بهم می چسبه که نگو انگار می خوای ازم تشکر کنی که به خاطرت بی خوابی می کشم. اینهم بقیه ی عکسهای سیسمونیت   بقیه در ادامه مطلب     اینها رو هم بایایی برات از تایلند آورده بود.آخه وقتی اونجا بود مژده ی حضور تو رو توی زندگیمون داده بودم.   ...
21 دی 1391

سیسمونی یاسین 1

قربونت برم که اینقدر ناز خوابیدی تو هدیه ی خدایی که شب سالگرد ازدواج مامان و بابا خدای مهربون به ما داد. اگه بدونی این موهای قشنگت شهره ی فامیل شده همیشه دوست داشتم پسرم موهاش  سیاه و زیادباشه.   پسرم بالاخره موفق شدم عکسهای سیسمونی رو آپلود کنم هرچند توی این پست همه رو  نمی تونم بگذارم... دست عزیز و حاج بابا درد نکنه که اینقدر زحمت کشیدن.        بقیه در ادامه مطلب...            بقیه شو توی پست بعدی می گذارم...
20 دی 1391

پسرم آقا شده...

پسرکم این روزهای زمستونی با تو برام گرمتر از خورشیده ... یاسینم اونقدر سریع بزرگ میشی که یادم میره تازه ٥٥ روزته.انگار همیشه باهم بودیم.خداروشکر وزنت نرمال اضافه میشه و عکس العمل هات خیلی سریع پیشرفت می کنه.کلا کم می خوابی وقتی هم که بیداری حتما باید من رو ببینی یا صدام رو بشنوی وقتی هم که کمی دیر میکنم همچین بغض می کنی که دلم کباب میشه .   هفته ی پیش هم رفته برای اولین بار رفتیم تبریز و فامیلهایی بابایی برای دیدن تو اومدن خونه ی آقاجون یاسینم مامان تنبلت هنوز فرصت نکرده عکسهای سیسمونی رو بگذاره تو وبلاگت ولی اولین فرصت این کار رو می کنم. امروز سه روزه که دیگه اومدیم خونه ی خودمون و دست از مهمون بازی کشیدیم آخه...
16 دی 1391

من و یاسینم

سلام ببخشید که اینقدر دیر شد آخه از ١٥ روزگی یاسین اومدیم خونه ی پدرم.واینجا اینترنت پرسرعت نیست.  از بیمارستان که اومدیم خونه زنداداشم زحمت کشید و یکشب موند خونمون ویاسین رو شیر داد.البته وقتایی هم که خونه ی خودشون بود می دوشید همسرم می رفت بطری شیر رو می آورد.نمی دونم زایمان زود هنگام بود یا چیز دیگه شیر من یاسین رو سیرنمی کرد.چهارمین روز تولد پسرم 12 نفر مهمون از تبریز(شهر همسرم)اومدن خونه ی ماالبته من خیلی خوشحال شدم که بزرگای فامیل لطف کردن و تشریف آوردن اما این واقعا انصاف نبود. مامان همسرم وخودم نمی دونستند به بچه یا من برسند یا تدارک یک مهمانی را ببینند.هرچند زنداداشام که خدا خیرشون بده شب قبل کلی تدارک دیدند. ...
16 دی 1391

یاسینم روز سالگرد ازدواج مامان و باباش به دنیا اومد...

پسر عزیزم خواست بهترین هدیه ای باشه برای سومین  سالروز ازدواج مامان و باباش این اتفاق کاملا اورژانسی ساعت ٩ شب ٨ آبان با زایمان سزارین رخ داد.سه روز بعد یاسین به خاطر زردی دوشب توی بیمارستان بستری شد... دوستای عزیزم خاله جونای یاسین از خلاصه نویسیم گلایه نکنید باور کنین این ٦ روز اونقدر متفاوت تر از تمام روزهای زندگیم گذشته و بهترین و بدترین لحظات زندگیم رو تجربه کردم و اونقدر سرم شلوغ بوده و مهمون داشتیم که اصلا وقت نکردم حتی استراحت کنم چه برسه به اینکه بیام نت و... خلاصه قول میدم اولین فرصتی که پیش اومد بیام و براتون از پسر سفید چشم و ابرو مشکیم بگم... دوستتون دارم....  اینجا هم نور چراغ اذیتش کرده ...
16 دی 1391

من و روز زایمان

سلام خاله جونای یاسین می خوام از روزی براتون بگم که بهترین روز و متفاوت ترین روز زندگیم بود. اون روز تصمیم داشتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمون بریم آتلیه و آخرین عکسهای بارداری رو بگیریم. قرار بود عصر من برم آرایشگاه بعد بریم آتلیه شام هم رستوران.اما برای همسر جون کاری پیش اومد و برنامه جز شام به فردا یعنی ٩ آبان موکول شد. ٨ آبان صبح وقت معاینه ی هفتگیه ماه آخر داشتم که خانم دکتر بعد از معاینه از وزن نگرفتن جنین اظهار نگرانی کرد و ازم چندبار پرسید تکوناش عادیه یا نه که منم گفتم عادیه.بلافاصله رفتم سونوگرافی که آقای دکتر هم همون سوالها رو ازم پرسید و گفت خون رسانیه یکی از مویرگهای مغزش ضعیف شده شاید لازم باشه تا وقت زایمان تحت نظر...
16 دی 1391

مامان سرما خورده...

پسر عزیزم یاسین جونم این روزها مامان برخلاف تمام ٨ ماه گذشته حال نداره.به قول بابایی این ٨ ماه رو خیلی خوب اومدی آخرش چرا اینطوری شد؟ سرما خوردم و فقط نگران تو هستم هرچند خانوم دکتر گفته برای تو اتفاقی  نمی افته . هر روز شلغم و هویج پخته می خورم بوخور می کنم از خونه بیرون نمیرم اما این آّب ریزش بینی تمومی   نداره امروزم برای بار بیست و دوم توی این ٨ ماه آزمایش خون دادم .هر چند هربار قند خونم نرمال بوده ولی چون عزیز دیابت داره من باید کاملا تحت کنترل باشم . یاسینم چیدمان اتاقت تموم شده فقط کافیه از وسایلات عکس بگیرم.گاهی می بینم بابایی نیست میرم می بینم رفته تو اتاقت و خیره شده به وسایلها  من خو...
16 دی 1391

40 روز مونده...

عزیزدل مامان اونروز که با عزیز رفتیم سونو همه چیز عالی بود فقط آقای دکتر گفت الان دیگه نمیشه ازش عکس گرفت چون سرش چسبیده به رحم مامانش و دستاش هم جلوی صورتشه باید دو سه ماه پیش ازش می گرفتین. یاد حرف بابایی افتادم که دقیقا دو ماه پیش که رفته بودیم سونو گفت بگیم ازش عکس بگیرن من گفتم نه صبر کنیم قیافش بیشتر شبیه زمان تولدش بشه بعد...من همیشه وقتی به حرف بابات گوش نمیدم ضرر می کنم . تو هم یادت باشه همیشه به حرف بابایی گوش کنی آفرین پسرم. خلاصه ماشالله وزنت ٢٤١٦ گرم بود و آقای دکتر گفت چون رشدش خوبه زمان زایمان از ٢٦ آبان به ٢٣آبان تغییر می کنه.با خانوم دکتر خودمم که در مورد زایمان طبیعی صحبت کردم گفت من با طبیعی موافقم و تورو...
16 دی 1391

بهترین هدیه ی خدا

پسر عزیزتر از جونم تو اینقدر پسر خوبی هستی که حتی توی روزهای آخر هم مامان رو اذیت نمی کنی.(خدارو به خاطر داشتن تو شاکرم )همه چیز نرماله و من خوشبختانه به همه ی کارهای روزمرم میرسم.دیروز که جمعه بود با کمک عزیزو مادر و زندایی و بابادکوراسیون خونه رو تغییر دادیم و من غروب برای رفع  خستگیه همه کیک سیب پختم و با اون کیک و شیرین کاریهای ستایش(دختر دایی ٣ سالت) کلی خاطره ساختیم... عزیز دلم تو نه خاله داری و نه عمه ولی اشکالی نداره عوضش ٥ تا زندایی داری و یک زنعمو ... سرما خوردگیه مامان هنوز کاملا خوب نشده و به همین خاطر این روزها بیشتر می مونم خونه هرچند باید پیاده روی داشته باشم تا شما به راحتی به دنیا بیای. راستی این...
16 دی 1391